جوان خيلي آرام و متين به مرد نزديک شد و با لحني موأدبانه گفت :ببخشيد آقا! من مي تونم يه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟مرد که اصلا توقع چنين حرفي را نداشت و حسابي جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و ميان بازار و جمعيت، يقه جوان را گرفت و عصباني، طوري که رگ گردنش بيرون زده بود، او را به ديوار کوفت
و . .