loading...
سایت عکس های جالب
مهدی بازدید : 32 سه شنبه 02 مهر 1392 نظرات (0)
از دیروز بگویم یا شاید از پریروز ، 31 شهریور 

صبح زود بیدار شدم و به بانک رفتم دفترچه را گذاشتم تا تقاضای وام کنم نه برای خودم ، بلکه برای کسی که شاید کمی امیدوار شود . منتظر ماندم و به مژگان پیامی دادم بلافاصله زنگ زد و گفت هنوز تو راهه . 

بعد از انجام امور بانک ، وام را گرفتم و تحویل دادم و  پیاده به سروش رفتم کتاب پایگاه داده و آزمایشگاه پایگاه داده رو با ته مانده های کارت هایم خریدم و با ذهنی بس آشفته به خانه آمدم .

خانه جای خوبی بود تا آرام بگیرم و فکر کنم فردا چه شروعی خواهد بود نمیدانم !!!!

مشغول آماده سازی جزوه سیستم های اطلاعات مدیریت شدم ، زمان می گذشت ، چه بی رمق و خسته ام باز لیوان شیری نوشیدم و لباس پوشیدم کلید علی رضا رو برداشتم تا به مغازه شان بدهم و کمی هم از عاربانک تقاضای پول کنم .

از اینکه نادری بالاخره 132 تومان رو واریز کرده بود خوشحال بودم خیابانها عجیب شلوغ بود عابربانک ها نیز !!!

دو بار از عابر بانک محترم تقاضای 30 تا کردم و از حسابم کسر کرد و پولی نداد !!!

به عابر بانک دیگری رفتم و 30 تا دیگر برداشتم و با نگرانی به خانه امدم نمیدانم پولم برمیگردد  یا نه ؟

تابان تماس گرفت و سوالاتی کرد و من پاسخ دادم .

خانه را کمی تمیز کردم و کیف دانشگاهم رو آماده کرده و لباسهای فردا را چه خوب اتو کشیدم و به حمام رفتم .

لیلا تماس گرفت و کمی گپ زدیم و شب چه زود همبستر شب شدم تا بتوانم فردا صبح زود بیدار شوم .

روز اول مهر ساعت 6 بیدار شدم صبحانه مفصلی خوردم و دو لیوان شیر نوشیدم و برای رفتن به دانشگاهی آماده شدم که اولین بار بود برای تدریس آنجا می رفتم اولین استادی بودم که در اتاق اساتید رو باز کردم و لامپ ها را روشن کردم و منتظر ماندم اما فقط یک دانشجو آمد و چه خوشحال به خانه برگشتم .

اولین بار بود که از نیامدن دانشجوها خوشحال بودم اگر دانشجوها می آمدند تا ساعت 4 عصر کلاس داشتم .

برای ناهار لوبیا پلو درست کردم و چقدر چسبید .

امروز اولین روزی است که علی رضا تماس نگرفت و شرح حال مدرسه ای که برای اولین بار در آن قدم می گذاشت را نداد پریوش زنگ زد و گفت مدیر مدرسه علیرضا گفته قرار است امروز تست هوش بگیرند و تقسیم بندی کلاس کنند و گفت علیرضا دوباره با رجب زاده ، دوست و یار دبستانی اش همکلاس شده و پریوش چقدر از این قضیه ناراحت بود و لابد علیرضا چقدر خوشحال !!!!


بلی مهر امد و علیرضا طبق آرزوهایش به مدرسه تیز هوشان می رود و امیر رضا به کلاس اول و من به دانشگاه .اگر کمی عمیق تر فکر کنیم چقدر شفاف است که خدای هست خدا همین نزدیکی است لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند .

دوستت دارم خدا !!!!!!!!!!!!!!!


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 150
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 108
  • بازدید سال : 186
  • بازدید کلی : 6,153